*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

توهین به شعور ملت...

 

 

 

 

 

اصل خبرو ماجرا برمی گردد به: 

 

استعفای عبدالجبار کاکایی از شورای تصویب شعر وزارتارشاد.. 

.

 که چندی قبل ضمن انتقادشدید به خاطردخالت های وزارت ارشاد  اعلام کرد 

 

قادر به ادامه همکاری باآن نهاد فرمایشی نمیباشد..

 

بعد از این استعفا ، این شاعر و ترانه سرا که به عنوان 

 

کارشناس ثابت و مهمان در برنامه ء"دوقدم مانده به صبح"شبکه چهار حضور می یافت 

 

دیگر اجازه حضور به اوداده نشد وبه همین سادگی از رسانه ملی حذف گردید.!! 

 

اما نکته ی اصلی این نوشتار به ترفند رسانه ای میپردازد 

 

که دریک جعل رسانه ای” بدل” را به جای "اصل” معرفی میکند. 

 

 اندکی بعد از حذف عبدالجبار کاکایی، برنامه ی ” دو قدم مانده به صبح ” 

 

 اقدام به جایگزینی فردی با نام کاکاوند مینماید.البته از نوع مشابه!! 

 

رشیدکاکاوند که محقق وشاعراست جایگزین عبدالجبارکاکایی شاعروترانه سرا میشود!! 

 

البته آقای رشیدکاکاوند شخصیتی قابل احترام میباشد... 

 

ولی روی سخن بارسانه ملی است که براحتی به شعور بینندگان توهین نموده وخود به جای ملتی تصمیم میگیرد... 

 

عبدالجبارکاکایی برای ما ازآن رو عزیزاست که شاعریست متعهدوسراینده اشعاری  

 

فاخر در رثای جنگ تحمیلی وشهیدان وعلی الخصوص شهدای گمنام.... 

 

واقعادرایام سالگرد دهه فجر جای سوال و تعجب است که چه برسرمان آمده و  

 

آستانه تحمل مان راتااین حد پایین آورده که هرانتقادو منتقدی راسرکوب ودستور حذف آنان رامیدهیم!! 

 

آقایان!! این خُـلق وخوی استبدادی رژیم پهلوی بود که ملتی را وادار به قیام و واکنش کرد!! 

 

یادایـّـام حضور امام بخیر که قدرش ندانستیم وبـرفت!!!! 

 

یاعلی مدد 

 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
میر شرح بینهایت یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 08:20 http://karimimir.blogfa.com/

با سلام به فاصدک
جانباز ۷۰ درصد عزیز
.....................
شرمنده نام نویسنده شاعر را نمی دانم
....................
و اینکه
عبدالجبار کاکایی :
صحبت‌هایی انجام می‌شد و قرار بود اتفاقاتی بیافتد. درواقع قرار بود برای بهبود وضعیت شورا کاری انجام شود. در این زمینه، قول‌هایی داده شده بود تا اختلاف‌ها برطرف شوند. همچنین یکی از آن موضوعاتی که قول داده شده بود تا برطرف شود، جلوگیری از نظارت افرادی از بیرون شورا بر روی ترانه‌ها بود و ما تأکید داشتیم که شورا در مورد ترانه‌ها حرف آخر را بزند؛ اما چون وزارت ارشاد خود را کارفرما می‌دانست، اصرار داشت بر کار شورا نظر دهد.

او سپس گفت: گروهی را می‌آوریم می‌گذاریم در کنار خودمان و به‌جای مردم تصمیم می‌گیریم، حتا همان گروه را به حال خودش باقی نمی‌گذاریم و برای آن گروه هم تصمیم می‌گیریم و تراژدی این‌جاست که وزارت ارشاد شوراهای کارشناسی‌اش را آزاد نمی‌گذارد تا با بیرون تعامل داشته باشند.

کاکایی با تأکید بر این‌که من حرف‌هایم را با شدت زده‌ام، خاطرنشان کرد: همواره گفته‌ام که با هیچ خط قرمزی در حوزه‌ی کتاب، ادبیات و شعر موافق نیستم و این را ‌که هنرمند و شاعر قطب‌نمایش باید مردم باشند، بارها گفته‌ام.

میر شرح بینهایت یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 08:21 http://karimimir.blogfa.com/

دل‌نوشته‌های «عبدالجبار کاکایی» از اولین مواجهه‌اش با کتاب در نوجوانی
...........
«دوره راهنمایی که شروع شد تازه افتادم تو خط مطالعه. چند مجلد کتاب عربی و فارسی در گنجه و طاقچه منزلمان بود حاصل جوانی پدرم و سیر سلوک شبه طلبگی ایشان در مساجد پای منابر و عاظ نجف و کربلا. نهج‌الفصاحه و تاریخ وصاف و تفسیری از قرآن کریم و توضیح‌المسایل آیت‌الله خویی و در کنار این مجلدات فاخر و گالینگور سه جلد کتاب شعر یکی دوبیتی‌های باباطاهر عریان و دومی کلیات میرزاده عشقی و سومی دفتر اشعار سید اشرف‌الدین قزوینی یا گیلانی و همین تمام کتابخانه منزل ما بود منزلی در حوالی میدان خیام.
اضافه کنم به این مجلدات چند رساله مندرس و صحافی نشده شامل ادعیه و نوحه و مراثی به زبان عربی که مشق شب‌های محرم پدرم بود. روحش شاد.
درس و بحث مدرسه که اجازه می‌داد ناخنکی به کتاب‌ها می‌زدم محض کنجکاوی و بیشتر باباطاهر و عشقی. تصاویر مینیاتوری مکتب هرات تجویدی و شیرازه آشفته کتاب و خیالات دوره نوجوانی از آن صحنه‌های بدیع را هنوز به یاد دارم نگاه ملتمس مردها و ابریق شراب و چشمان افسونگر زن‌های نقاشی و آهوی خوش بر و رویی که در هامش تصویر در حال گریز بود و عتاب و خطالب بابا طاهر به ذات باریتعالی که: «اگر دستم رسد بر چرخ گردون» و این چرخ گردون من رو به یاد چرخ و فلک پارک کودک شهرمان می‌انداخت محل تاسیس کتابخانه‌ای بر ویرانه قبر مهدی هارون الرشید معروف به «سی می».
پارک مصفایی بود در نزدیک مسجد جامع ایلام و ژنراتور آبی برق ایلام که آهن و تلپش موسیقی عابران خیابان برق بود. غیر از این کتابخانه یک کتابخانه موقت در تقاطع سعدی و برق دو کتاب فروشی به نامهای علمی و منصوریان در مکان های دیگری بودند برای دسترسی به کتاب .
اویل دهه پنجاه شیخ احمد کافی واعظ مشهور به ایلام تبعید شده بود و جنب و جوش مذهبی و دینی در بین جوانان شهر افتاده بود و این را هم اضافه کنم که موسسه ای در شهر درود لرستان با ارسال کتاب های دینی رایگان به نشانی جوانان و نوجوانان علاقه مند منبع دیگری شده بود برای نشر کتاب . در همین روزها بود که گزیده ای از داستان های محمود حکیمی را بابت حضور در کلاس قرآن جایزه گرفتم.

میر شرح بینهایت یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 08:22 http://karimimir.blogfa.com/

جنگ باور می‌کنم

به کسی که پرچم کشورش را در چمدانش گذاشته و از فرودگاهی به فرود گاهی آواره است

به کسی که در کتابخانه های عمومی اروپا خوابیده است بر روی نقشه جهان در حالی که اشکهایش از قاره ای به قاره
ای سفر می کند

به مردمی که پایمالشان می کنند اما نمی توانند انکارشان کنند . به دخترکان آوار و مشق های نا تمام .


بغضُ باور میکنم، وقتی که خنده زخمیه
جنگُ باور می کنم ، وقتی پرنده زخمیه

بوی باروت ، بوی سیب ، طعم شکستن صدا
رنگِ خاکستریِ مرگِ تموم ِ آدما

اگه تلخه اگه شیرین ، دیگه دور آخره
یه نبرد بی امون ، یه جنگ نا برابره

آخرین سنگُ به شیشه های دنیا می زنیم
می میریم، آتیش به چشمای تماشا می زنیم

گریه می کنیم که روشن شه چراغ خنده ها
دیگه دلواپس دنیا نباشن پرنده ها

نازنین گریه نکن ، فردا که آفتاب بزنه
طعم زیتون می ده خونی که تو رگهای منه

عبدالجبار کاکایی

میر شرح بینهایت یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 08:27 http://karimimir.blogfa.com/

«بعضى شکسته خوانند، بعضى نشسته خوانند ‎/
چون نیست خواجه حافظ، معذور دار ما را» .
دو

«بغضو باور مى کنم وقتى خنده زخمیه
جنگو باور مى کنم وقتى پرنده زخمیه
بوى باروت، بوى سیب، طعم شکستن صدا
رنگ خاکسترى مرگ تموم آدما
اگه تلخه اگه شیرین دیگه دور آخره
یه نبرد بى امون، یه جنگ نابرابره
آخرین سنگو به شیشه هاى دنیا مى زنیم
مى میریم آتیش به چشماى تماشا مى زنیم
گریه مى کنیم که روشن شه چراغ خنده ها
دیگه دلواپس دنیا نباشن پرنده ها
نازنین گریه نکن فردا که آفتاب بزنه
طعم زیتون میده خونى که تو رگ هاى منه»

میر شرح بینهایت یکشنبه 20 بهمن 1387 ساعت 08:30 http://karimimir.blogfa.com/

«زمونه آى زمونه، آدما سر به راهن
فقط یه روز سفیدن، فقط یه روز سیاهن
زمونه آى زمونه، نشون به اون نشونه
تو سینه آدما، یه ماه مهربونه
قصه مى گه از اول، آدما بد نبودن
قهر و نمى شناختن، جنگو بلد نبودن
یه عشق سرسپرده، یه حس سرد و مرده
یه آسمون خالى، یه سیب نیم خورده
کاشکى بباره بارون رو هق هق صداشون
قفل در بهشت و بشکنه گریه هاشون»

.................................
«... لوله تانک چوبى
مداد رنگى ام بود
کت بزرگ بابا
لباس جنگى ام بود
وقتى صدا مى اومد
مدادو بر مى داشتم
مثل ضد هوایى
رو جعبه ها مى ذاشتم
مى دیدم از تو جعبه
جنازه بیرون میاد
عروسکاى زخمى
از تنشون خون میاد
بازى ولى جدى بود
یه روزى باورم شد
عروسکاى زخمى
یکیش برادرم شد...»

کاکایی دوشنبه 21 بهمن 1387 ساعت 08:39

سلام و عذر تقصیر

ممنونم از اظهار محبتتون و اینکه این کلمات بی رمق بخشی از یادهای شما شده خوشحالم .

سلام...جناب کاکایی"

حضورتون در (غزل قاصدک) موجب شادمانی حقیر گردید...

همیشه پایدار و برقرار باشید..

یــــــا عــــــــــلــــــــــی مـــــــــــد د

دوستی یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 11:45 http://NAHID_DUSTI

اگر امکان دارد یک سری تصاوی مینیاتوری برایم بفرستید
با تشکر
ن-دوستی از بروجن

دوستی یکشنبه 3 آبان 1388 ساعت 11:46 http://NAHID_DUSTI

اگر امکان دارد یک سری تصاوی مینیاتوری برایم بفرستید
با تشکر
ن-دوستی از بروجن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد