*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

جز تو ارباب، خریداری ندارم

 

اِذا زُلزِلَت ِالاَرض  زمین محشر عظماست 

چه شوری ست؟ چه غوغاست؟از این حال زمین لرزه به دنیاست 

نه پستی نه بلندی و نه دریاست 

رسیدست همان روز قیامتهمان لحظهءموعود 

که فرمود خدا زود رسد،زود 

خلایق همه درحال فرارند و بی تاب و قرارند.آرام ندارند 

واین روز، همان روز حساب استهمان روز سوال است و جواب است 

که مردم همه اینگونه پریشندنه درفکر پسر یاپدر و مادر و فرزند 

همه در پی ِ خویشند 

ومردم همگی مست.همه بیخود و مدهوشکه ناگاه رسید ازسوی حق نغمهءچاووش

الا اهل قیامت،همه ساکت و سرها همه پایین 

و ای جمله خلایق همه خاموش

شده گوش سراسرهمهءعرصهء محشرپُر ار آیهء کوثر 

ملائک همه در شور 

غزلخوان همه سرمستِ شمیمِ گل حیدرگل یاس پیمبر 

چه حالی ست؟خبر چیست؟ مگرکیست قدم رنجه نموده ست به محشر 

یگانه گهر ِ حضرت ِ داورالله ُاکبر.الله ُ اکبر 

یا حضرت زهراصدیقهءاطهر 

ملائک همگی بال گشودند و فرش قدم ِ مادر ِ سادات نمودند 

باری، خبر این است امیدِ همه آمد 

جبریل ندا زد که خلایق انگیزهء خلق ِ دوجهان، فاطمه آمد 

مبهوت ِجلالش همهء ناسپیچید به محشر همه جا عطر گل یاس 

زهراست و آن وعدهء شیرین ِ شفاعتبرچشم ِ تَرَش اشک نشسته ست چو الماس 

بردست ِ کبودش اسباب شفاعتهمان دست ِ جدا از تن ِ عبّاس

و زهرا شده گریانِ ابالفضل هم گریه کن ُ نوحه سرای غم ِ چشمان ابالفضل 

مردم همه ساکت همه مبهوت و حیران ابالفضل 

کین فاطمه اَبر ِ کرَم و رحمت و عشق است. 

ازاو شده جاری به لب خشک زمین بارش باران ابالفضل 

ناگاه همه از دهن یاس شنیدند الله قسم میدهمت جان ِ ابالفضل 

سوگند ترا حقّ ِ دو دستان ابالفضل بر فاطمه ات  بار الها ببخشا 

هرکس که زد دست به دامان ِ ابالفضل 

 و یاران ِ ابالفضل، همه مات از آن هیبت ِ عبّاس 

انگارنه انگار که این روز ِ حساب استیک بار ِ دگر روضه و گریه 

یک بار دگر سینه زنی غربت ِ عبّاس زهرا کند نوحه سرایی 

آری شده برپا به قیامت یک بار ِ دگر هیئت ِ عبّاس 

عبّاس ، همانی که قَتیل ُالعَبـَرات استهرقطرهء اشکش آبی زحیات است 

شرمندهء شرمندگی اش آب ِ فرات است 

باگریهء زهرا دیدند ملائک همگی اشک ِ خدا ریخت 

بانام ِ ابالفضل و دستان شفیعشترس ازجگر ِ اهل ولا ریخت 

ناگاه در آن حال ِ پریشان ِ دل ِ مادر ِ سادات 

آمد زسوی حضرت ِ معبود نداییکه زهرا تو همه کارهء مایی 

تا باز به چشم همهء خصم رَوَد خارتا باز ببینند همه وعدهء دادار 

تاکور شود هرکه به دنیا ز حسَد کردحق تو ُ فرزند ترا ضایع و انکار 

بخشم به تو هرکس که توی فاطمه گوییای شیر زن ِ حیدر ِ کرّار 

خود دانی و چشمی که شده خیساندازهء بال ِ مگسی بهر ِ علمدار 

در وصف چنین قصّه به محشریکپارچه در شورم و شینم 

یکپارچه سرمست و غرورمکه من گریه کن ِ شیر یل ِ شیر ِ حُنینـَم 

بیخود شدم ازخود و چنین نعره کشیدممن بندهء آن کوی علمدار ِ حسینم 

  

جز تو ارباب خریداری ندارم

التماس دعاتا بعدیاعلی مدد

نظرات 2 + ارسال نظر
شمس یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 18:59

سلام به یار شبانه ام
قاصدک عزیز اینقدر این رنگ چشم رو اذیت می کنه که این شکلی شدم
نتونستم بخوانم
انشاالله که خودتان خوب هستید و سرحال
ما را هم دعا کنید

م.عروج دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 13:04 http://shabtub.persianblog.ir

سلام بابایی خوفففففففففففففی؟
این وبلاگت چرا صورتک بغل نداره؟ می خوام بغلتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت کنم
ئه بابایی این چه حرفیه؟ ینی چی کدوم گوری بودم؟؟؟؟ خیر سرم رفته بودم سربازی باور نداری از دخترات بپرس!!
بازم میام پیشت. چایی نری ها (یه بوس آبدار)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد