*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

غروبهای بی خبری...

...بازم غروب شد...  

  

   غروب آدینه ای دیگر از راه رسید... 

 دلم بد جوری گرفته... 

  

قاصدکی برام پیغام اورد...                         

 

      ولی ... 

         اونم دلش پر از غم بود... 

 اومد و رو شونه ام آروم نشست و گفت:                     

 

شاید این جمعه بیاید...شاید...شاید...

 

اینو که گفت منم در ِگوشش زمزمه ای کردم و 

 

سپردمش به دست باد... 

 

 

ای نامه که می روی به سویش   ازجانب من ببوس رویش 

*** 

غروب نگار: 

از اونجا که آدم همه حرفهاشو همه جا نمیتونه بزنه!! 

برای همین ؛ وبِ خونوادگی هم افتتاح شد..ایـنـجـــا کلیک کن!..همین و بس!!!

نظرات 104 + ارسال نظر
ستاره شنبه 9 خرداد 1388 ساعت 23:49

خوب راست میگن همه

چرا آپ نمی کنی؟؟؟

بابا آپ کن دیگه!!!!!!

همه منتظرند!!!!!!

قاصدک....سبز باش

اما آپ کن

کارگران مشغول کارند !!!

فاطمه یکشنبه 10 خرداد 1388 ساعت 00:16 http://omresokhteh.blogfa.com

خودم ابری،نگاهم بارانی است
گذشته بر فنا،اینده ام بر باد
امیدم به تو،تنها چاره ام فریاد
صدای مرابشنو که رفته ام از یاد
درد وغمم بسیار،شکوه دارم از این روزگار
روزم سیه ولی،دلم سپید است
سلام...شب بخیر امشب وقتم زیاده ترجیح دادم برم وبگردی ولی هرجا میرم وبشون باز نمیشه مثل وب مامان صبور چرا نمیدونم از عصر تا الان هرکاری میکنم بیفایده ست.دنبال یه شعر میگشتم واستون بفرستم دیدم بازم غمگینه ولی به دلم نشست.تازه دخترخاله هم پیدا کردم دختر خاله سوسنه الان میخوام برم پیشش مراسم معارفه انجام بدم.بچه ها راست میگن شماهم دست بکار بشین واسه اپ جدید.اگه شعر میخواین واستون بفرستم(البته غمگین)چون دور وبر من شعر شاد وجودنداره...
یاعلی

خوبی بابایییی..نه باباجون من شعر نمیخوام..هروقت خواستم گریه کنم میام وب خودت..خاطرت جمع باشه..الان دارم پست جدید میذارم..
راستی به صبورخانوم هم بگو من از غروب نتونستم حتی یک بار براتون نظر بذارم.چون باز نمیشه..بعدا نیاد گلگی که چرا نمیای؟.
شما تموم نشد این سریال سالهای دور از اقوامتون ؟!.موفق باشی

فاطمه یکشنبه 10 خرداد 1388 ساعت 00:26 http://omresokhteh.blogfa.com

کاش وقتی دلی گرفت به یاد قلب شکسته اش تا صبح ستاره ها را مهمان چشمهانش کنیم و شقایقهای عاشق را پیشکش قلب نا ارام او،کاش رسم معرفت را هیچ گاه از یاد نبریم.کاش وقتی دلی گرفت برایش سایبانی از مهربانی بسازیم و دستانی را که بوی عشق می دهند نثارش کنیم.
عصری داشتم تمرین میکردم که غمگین ننویسم ولی باز هم یه صحنه ای یادم اومد(بازم یاد والدینم افتادم) برای روز مادر اگه قسمت بشه بذارم تو وبم ولی بازم غمگین در اومددیگه کارم از این حرفا گذشته...
التماس دعا
سبز باشی ومانا

هر جور راحتی..ولی من میگم نذار طوری بشه هرکی میاد اونجا زودی نصیحتت بکنه که فاطمه خانوم یه ذره بخند گلم.!!.دنیا همینه!!
وگرنه من که میدونم چرا مینویسی..اصلا از همون اول هم بخاطر همین نوشته هات بود که بهت گیر دادم یادت میاد؟!.بازم هرچی خودت صلاح دونستی انجام بده منم میام و میبینم...خوش باشی و البته سبز سبز

محمد یکشنبه 10 خرداد 1388 ساعت 03:33

سلام سالار خوبی چه خبر دوست دارم یه خیلیومی بینم که همه گیر میدن چذا آپ نمی کنی خب بهشون بگو داری ناز میکنی تا نازتو بخرن.راستی میبینم که بابا مامان و دختر و... تو وبلاگ راه افتاده خدایی خوش به حالت که همه رو اینطور دور هم جمع کردی ایشاا... خیر ببینی هم خودت و هم خونواده جدیدت.یا علی

خب همه لطف دارن...خیلی...مثل شما..
ناز نداره..وقتی حرفی نداری بزنی ویا اینکه حرفت خریدارنداره سکوت بهترین چیزه...ولی همین الان داشتم آپ جدید را مینوشتم.!
بابا و مامان؟؟؟..متوجه منظورت نشدم..اگه منظور وب خانوادگیه/ خب خبرش راکه دیدی...بااینوجود ممنون که اومدی..موفق باشی..یاعلی مدد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد