*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

اتل متل یه بابا...

 

راستش میخواستم بمناسبت این ایام فرخنده اشعار مولودی بذارم.ولی یادقراری افتادم که درواپسین روزهای سال گذشته داده بودم.قراربراین بود که گه گاه یادی از عزیزان جانباز نخاعی و شیمیایی کنیم تا مبادا که مثل خیلی از سیاسیون فراموش کنیم این رفاه و امنیتی که ازش دم میزنند حاصل زحمات چه کسانی ست..وبازهم باید یادآورشوم و خدا را شاهد بگیرم که غرض ازنگارش این واگویه" خودم نبودم چراکه درمقابل رنجهای این عزیزان تنها چیزی که عایدم میشود عرق شرم است و بس...

اگردروقت خواندن این پست باعث تکدرخاطر عزیزی شدم عذرمیخوام..ولی لازم بود.! *قاصدک*  

تقدیم به همسران وبخصوص دختران جانبازان قطع نخاع و شیمیایی 

 

اتل متل یه بابا  که اون قدیم قدیما 

حسرتشو مى خوردن تمومى بچه ها 

اتل متل یه دختر در دونه باباش بود 

هر جا که بابا مى رفت دخترش هم باهاش بود  

اون عاشق بابا بود بابا عاشق اون بود

به گفته رفیقاش بابا چه مهربون بود

تویه روز آفتابى  بابا تنها گذاشتش

عازم جبهه ها شد دخترُ جا گذاشتش 

چه روزهاى سختى بود اون روزهاى جدایى

چه سالهاى بدى بود ایّام بى بابایى

چه لحظه سختى بود اون لحظه رفتنش

ولى بدتر از اون بود لحظه برگشتنش 

هنوز یادش نرفته نشون به اون نشونه

اونکه خودش رفته بود آوردنش به خونه

زهرا بهش سلام کرد  بابا فقط نگاش کرد

اداى احترام کرد   بابا فقط نگاش کرد 

خاک کفش بابارو   سرمه تو چشاش کرد

هى بابارو بغل کرد   بابا فقط نگاش کرد

زهرا براش زبون ریخت  دو صد دفعه صداش کرد

پیش چشاش ضجّه کرد   بابا فقط نگاش کرد 

اتل متل یه بابا   یه مرد بى ادعا

مى خوان که زود بمیره  تموم خواستگارا

اتل متل یه دختر   که برعکس قدیما

براش دل مى سوزونن  تمومى بچه ها 

زهرا به فکر باباش   بابا به فکر زهرا

گاهى به فکر دیروز   گاهى به فکر فردا

یه روز مى گفت که خیلى  براش آرزو داره

ولى حالا دخترش  زیرش لگن مى ذاره 

یه روزمى گفت دوست دارم  عروسیتو ببینم

ولى حالا دخترش   میگه به پات مى شینم

مى گفت برات بهترین  عروسى رو مى گیرم

ولى حالا مى شنوه   تا خوب نشى نمیرم 

وقت غذا که مى شه  سرنگُ ور مى داره

یه زرده تخم مرغ  توى سرنگ مى ذاره

گوشه لُپ باباش  سرنگ و مى فشاره

براى اشک چشماش  هى بهونه میاره 

«غصه نخور بابا جون   اشکم مال پیازه»

بابا با چشماش مى گه   خدا برات بسازه

هر شب وقتى بابارو   مى خوابونه توى جاش

با کلى اندوه و غم    میره سر کتاباش  

حافظُ ور مى داره   راه گلوش مى گیره

قسم مى ده حافظُ   خواجه بابام نمیره

دو چشماشو مى بنده  خدا خدا مى کنه

با آهى از ته دل   حافظُ وا مى کنه  

فالُ و شاهد فالُ  به یک نظر مى بینه

نمى خونه، چرا که   هر شب جواب همینه

برا بعضی‌ آدمها      بنده‌های‌ آب‌ و نون‌

قبول‌ کنین‌ به‌ خدا    بابام‌ شده‌ نردبون‌  

میلاد ارباب ادب و وفا و جوانمردی برعموم جانبازان گرامی مبارک باد 

التماس دعا...یاعلی مدد