*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

*غزل قاصدک*

به جای نفرین به تاریکی ؛ شمعی بیفروزیم

نوروز ۶۵

پیشگفتار:کم پیش اومده که ازخود بگویم.این یکی را نادیده بگیرید.قول میدم تکرار نشه!!. 

هنوزم هدفم از نگارش این پست را نمیدونم.!.شاید یه حسّ شهرت طلبی باشه یا هرچیز دیگه.!! 

امّاقبل از ورود به بحث لازم دونستم بگم که نه طلبی از کسی دارم و 

 نه کسی را مدیون و بدهکار خود میبینم.!.هرچه بود وظیفه بود ولاغیر.!. 

سعی کردم این پست ساده باشه و فاقد گل و بلبل!!

طولانی بودن این خاطره را هم به بزرگی خودتون ببخشید

سحرگاه روز 4 فروردین 1365ساعت6و50دقیقه

منطقه عملیاتی والفجر8هشت بندر استراتژی فاو

۲۴ساعت قبل نیروهای عراقی از طریق  پخش اعلامیه(بوسیله هواپیماها) 

و قطع مکرّر برنامه های رادیویی فارسی زبان و خواندن بیانیه دولت بعثی عراق 

به نیروهای ایرانی توصیه میکردند که فقط تا فردا فرصت دارید فاو را تخلیه کنید 

وگرنه زیر آتش بمباران ارتش عراق و جیش الشعبی(بسیجی های صدام!!) 

به هلاکت خواهید رسید و بعداز تهدید و رجزخوانی بارها و بارهاترانهء  

خواننده معروف(مرضیه ) را پخش میکرد : 

دوسه شبه که چشمام به دره ..خدا کنه که خوابم نبره 

تواین قفس که زندون منه..دلم گرفته و منتظره  

خدا کنه که خوابم نبره...خدا کنه که خوابم نبره 

و همزمان دلسوزی های مجری برنامه بودکه خطاب به جوانان ایرانی میگفت: 

مادراتون منتظر دیدار شما هستند هر چه زودتر یا تسلیم بشید و 

یا فرار کنید که ما داریم میاییم!!

اما کو گوش شنوا؟؟!.تموم سنگرهایی که لااقل من توش رفت و آمد داشتم 

رادیو عراق را روشن گذاشته بودند فقط برای شنیدن آواهاو نواهای ایرانی!!! 

بیچاره،عراقی ها بدجور ترسیده بودند و این رجز خوانیها هم برای پنهان کردن 

ترس شون بود.!.یادم نمیره که سه چهار شب پیشتر و به هنگام آغاز ِ 

سال تحویل(1365) بچه ها فاو را مثل روز روشن کردند از بس تیراندازی و 

جشن و پایکوبی بود!!.عراقیها که هنوز درغم ازدست دادن فاو بودند! 

فکر میکردند عملیاتی دیگر شده و این بار هدف شهر بصره  است!

از حق نباید گذشت که برخلاف اکثر فیلمهای جنگی ایرانی که یه بسیجی یک 

تنه به جنگ یک لشکر مکانیزه عراق میرفت و کُلّی تارومارشون میکرد! 

نیروهای عراقی جنگاور بودند و زیرک که اگر غیر از این بود باید خود را مواخذه 

میکردیم که اگر عراق اینقدر بدبخت و بیچاره و زار و نحیف بود پس چرا 

جنگ تحمیلی هشت سال بطول کشیده شد؟؟!!

بگذریم..چرا که هدف از نگارش چیز دیگری بود.!.

با بچه های سنگر قرار گذاشته بودیم برای مراسم چهلم همسنگر شهیدم که 

قبلاً در دلنوشته ای ازش یاد کردم بیاییم تهران و تسلیت گوی مادری باشیم که 

تنها سرمایه باقیمانده اش یک پسر بود که آن را هم تقدیم این آب و خاک کرد. 

دو روز مونده بود به مرخصی ام که مصادف شد با همین آتش تهیه و رجزخوانی 

نیروهای عراقی.غروب روز قبل وقتی دوستم سهمیه شام مون را اورد گفتم: 

جاده نا امنه ، شب پیش ما بمون..گفت: سنگرتون امنه؟! جاتون تنگ نمیشه؟! 

گفتم :همه میدونن که تنها سنگر امن این منطقه سنگر ماست.ازبس که یقه 

هر لودری که از کنارجاده رد میشد گرفته بودم و با من بمیرم تو بمیری، یکی 

دو بیل خاک ریخته بودم روی سنگر، همه میگفتند سنگر فرماندهی هم اینقدر 

مستحکم نیست!!.به هرحال.شب عباس پیش مون موند و جمع مون رسید 

به چهار نفر..منم طبق عادتی قدیمی محاله که وسط بخوابم.به ناچار کنار 

سنگر جا گرفتم.!.ساعت دو با شروع آتش عراقی ها منطقه به جهنمی تبدیل 

شد.هنوز یک ربع نگذشته بودکه دیدم دونفر پرت شدند تو سنگر.آخه با اولین 

شلیکها سنگرشون پودر شد رفت توهوا.!.یکی از اون دونفر رو کرد به من و 

گفت:میشه امشبو دور هم باشیم؟!.گفتم یادته اون روز که داشتم خاک 

میریختم روی سنگر برا محکمترشدن ، هردوتون شروع کردید مسخره کردن ِ 

من که چقدر ازجونت میترسی و و و .اما..بی خیال .بیا تو..بازم رفتم کنار و 

چسبیدم به دم در ورودی سنگر..تا خوده صبح بیداربودیم و کارمون شده بود 

حدس زدن اینکه مثلا این گلوله ای که زدند،خمپاره60 بود یا 120 و یا اینکه 

روسقف سنگر خورد یا پشت سنگر.!!.دم دمای صبح بودکه زیر همون بمباران 

چرتم گرفت و تو حالت بین خواب و بیداری خودمو دیدم که دوتا عصا زیر بغلمه!. 

سریع چشمامو باز کردم و از دوستم (پورشجاع)که بچه اراک بود پرسیدم : 

ساعت چنده؟؟ گفت ده دقیقه به هفت..به ناگاه  صدای غرشی هولناک 

توسنگر پیچید و همه جا ظلمانی شد و مثل مارزخمی دورخودم میپیچیدم 

انفجار باعث مسدودشدن درسنگر شده بود.سینه خیزو باکمک بروبچ! اومدیم 

بیرون و منو دمر خوابوندن رو زمین و دونفر از پشت دستها و صورتم را گرفته 

بودند تا برنگردم و ببینم چی شده؟!.یکی دیگه از دوستام که ازبچه های بهداری 

بود با شنیدن صدای  دادوفریاد ما خودشو رسوند و دیدم که کمربندش را بازکرد 

و خودشو انداخت رو من و شروع کرد به بستن کمربند به بالای ران هر دوپام 

منم در همین حین بلندترین عربده های تموم عمرم را داشتم میکشیدم!!. 

بچه ها برای دلداری بهم میگفتند:چیزی نیست.ترکش طلاییه.!

ترکش طلایی اصطلاحی بود بین بچه ها و به ترکشهایی میگفتیم طلایی؛ 

که فقط خراشی بربدن میذاشت و یه چندروزی به همین هوا میاومدیم عقب 

و خودمون را لوس میکردیم و با کمپوت ازمون پذیرایی میکردند! 

گفتم: نه بابا کار از طلایی گذشته..اما اونا هنوزم داشتن دلداری میدادند 

تا اینکه دوست سیه چرده آبادانی ام(احمدغصالیفر) را دیدم که از دور گریه کنان 

دو دستی توسرش میزد و سمت ما می اومد.از دیدن حال و روز احمد؛گفتم: 

حتما زخم خیلی کاریه.به هزار زحمت سرمو که بچه ها سفت گرفته بودند  

برگردوندم عقب و دیدم یه پا که نیست.دومی هم نباشه بهتره تا بودن!. 

به پوست وصل بود و داشت خون فوران میزد. 

(جالبه که وقتی دربیمارستان امین اصفهان با برادرم روبرو شدم پیش خودم گفتم:مرگ 

یه بار شیونم یه بار.من نمیتونم به مادرم خبر بدم.پس همه چیزو به داداشه بگم و تمام. 

برادرم درحالیکه اشاره به پای راستم میکردگفت:چی شده؟.گفتم هیچی بابا.قطع شده!

یه ذره که گریه اش بند اومد گفت این یکی پات چی؟؟گفتم :خب اینم قطع شده دیگه!.)

پاهای قطع شده را که دیدم کمی آروم شدم .!.چون دیگه لااقل کسی 

دلداری ِ الکی بهم نمیداد.!.پس به راننده آمبولانس که اونم بچه اراک بود 

گفتم:عباس منو ببرعقب..گفت تا هرجا که خشکی باشه نوکرتم هستم.و در 

حالیکه هنوزم زیر آتش بمباران عراقیها بودیم منو رسوند تا کنار اسکله بندر فاو..

در روزیکه فاصله چندانی تا آسمانی شدن نداشتم عودتم دادندو محکوم شدم 

به موندن و بودن و درد ِبودن..پس بناچار؛پای فرار را در منطقه گذاشتیم و 

هنوزم که هنوزه بر آن پیمان که بستیم، هستیم!!

سبک بالان خرامیدند و رفتند.. مرا بیچاره نامیدند و رفتند 

نمیدونم چرا وقتی همین چندسال پیش که صدام را به اون صورت خوار و ذلیل 

اسیر دست سرباز امریکایی دیدم که داشت دندونهاشو بازرسی میکرد تا 

هویتش براش مسلّم بشه دلم سخت براش سوخت!.یادمه همون روزها از 

شبکه سه اومده بودن با بچه های جانباز مصاحبه میکردند که به نظرتون چه 

حکمی و چه مرگی برای صدام صادر بشه بهتره؟!.هرکی یه چیزی گفت. 

دوستم علی که جانبازی قطع نخاعست رو به دوربین گفت: دوست دارم قطع 

نخاعش بکنند تا برای چند روز روی ویلچر بنشینه و درک کنه 

چه سختیهایی را بچه های نخاعی متحمل شدند. 

ولی نمیدونم چرا من حتی روز مرگ صدّام  خوشحالی نکردم. 

همون روزها به دوستی گفتم:

نیازی نیست که دیکتاتورها را به جوخه مرگ و مکافات عمل کشاند. 

مرگ ِ دیکتاتور زمانی ست که قدرت  را ازش بگیرند. 

دیکتاتورها دوبار می میرند.!!!

فقط وقتی که صحنه اعدام صدّام را ازتلویزیون مشاهده میکردم 

یاد دوست و همسنگر شهیدم قاسم عبدی افتادم و زیر لب گفتم:

 

دیدی که خون نا حق پروانه ، شمع را 

چندان امان نداد که شب را سحر کند ؟!

گرامی باد یاد و خاطر شهدای هشت سال دفاع مقدّس  

 

پروانه آهسته بزن پر در حریم یار من  ترسم صدای شهپرت از خواب بیدارش کند 

پ.ن(1): از عموم عزیزان عذر میخوام که نتونستم خدمت برسم.به امید خدا امروز عازم سفری 

چندروزه ام..پس از بازگشت و البته به شرط حیات جهت تشکر میام پیشتون.!! 

پ.ن(2).از پذیرش و تایید کردن هرگونه کامنت حاوی تعریف معذورم 

درصورت وصول؛ خانوم معلم باید پاسخگو باشند چون تا حدودی مسبّب نقل این خاطره شدند 

زنده باشیدوسلامت..تا بعد..یاعلی مدد